ایلیاایلیا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

با ایلیا، برای ایلیا

چرخش 90 درجه

سلام پسر قشنگم! الان که دارم این مطلبو مینویسم شما بعد از یه گریه شدید و مداوم خوابیدی و من وقت کردم بیام اینجا. چند شب پیش حدود ساعت 2 و نیم شب وقتی مثل همیشه پا شدم یه سری بهت بزنم و ببینم تو چه حالتی هستی چشمام از تعجب و ترس گرد شد! آخه وقتی با  چشمای خوابالود دنبال شما میگشتم فقط سرتو  دیدم و حسابی جا خوردم که بقیه بدن پسرم کجاست! بله شما طی یه چرخش 90 درجه ای به سمت چپ چرخیده بودی و فقط سرت روی تشک بود! دیگه داری حرفه ای میشی و البته خطرناک! حالا دیگه شبا یه بالش میزارم سمت چپ که یهویی نری زیره مبل گلم! ...
24 اسفند 1393

و چهل روزگی پسرم!

پسر قشنگم سلام! بالاخره چهل روز گذشت، به سرعت برق و باد! و البته حسابی پر دردسر! پسری، حالا دیگه وقتی مامانی باهات حرف میزنه دهنتو باز میکنی و لباتو حرکت میدی و گاهی هم صدای آآآ یا یه صدای عجیب دیگه که نمیدونم باید چطوری بنویسم رو تولید میکنی! توضیحات بیشتر باشه واسه بعد آخه آلان داری مثل ابر بهار گریه میکنی! ...
16 اسفند 1393

ژست های جدید!

سلام پسری! چندتا ژست جدید و آکروباتیک از شما! پسری!  قهر کردی یا داری قایم موشک بازی می کنی با مامانی! چشمک پسرم به مامانش! حرکات آکروباتیک پسرم! لباشو نیگا!!!! ...
11 اسفند 1393

آرامش فکری

سلام پسر قشنگم! امروز به پیشنهاد خاله جون فرزانه رفتیم پیش دکتر احمدرضا فرسار! آخه دکتر دم خونه گفت که دلیل خروج شیر از بینی شما رفلاکس معده ست! و باید سونوگرافی از معده ات انچام بدیم. من خیلی نگران بودم و آرامش فکری نداشتم. ضمنا به خاطر بی خوابی های شبانه ات بهت شیر خشک هم میدادم. فکر میکردم که سیر نمی شی و واسه همینه که نمی خوابی! خلاصه خاله جون از اینکه ما به شما شیر خشک می دادیم خیلی شاکی بود و دکتر فرسار رو معرفی کرد تا بریم پیششون و نظر ایشون رو هم بپرسیم. خاله جون خودش واسه ساعت 5 و نیم وقت گرفت. من و پدر جون شما رو بردیم پیش دکتر. وقتی وارد مطب شدیم خانمی گفت که بچه رو لخت کنید فقط پوشک تنش باشه. منم شما رو لخت کردم و گذاشتمت رو ت...
9 اسفند 1393

یک ماهگی

پسر قشنگم سلام! سه شنبه یک ماهت تموم شد! باورم نمیشه که داری قد میکشی! بله، داری قد میکشی! موقع تولدت 48 سانت بودی و الان شدی 53 سانت. تازشم وزنت از 2600 موقع تولد رسیده به 3450 کیلوگرم. البته هنوزم لباسات اندازت نیست. رنگ چشمات هنوز تغییر نکرده و طوسی تیره ست! حدود یک هفته دیگه 40 روزت تموم میشه و دیگه میتونیم بریم خرید عید!! هورررااا این کلاه قشنگو خانم جمالی جون، دوست مادر جون، واست بافته! ...
7 اسفند 1393

اولین غلت زدن پسری

پسر گلم سلام! مامانی این روزا حسابی درگیره! حتی وقت سر خاروندنم نداره! قدیما که تو دل مامانی بودی، مامانی حسابی وقت داشت که قرآن و دعا بخونه. تا جایی که توان داشتم چیزهایی رو که تو کتاب ریحانه بهشتی نوشته بود رو انجام دادم. من و شما تقریبا هر روز سوره یاسین و دعای عهد رو میخوندیم. و 4 بار هم ختم قرآن داشتیم. اما امان از این روزا!!! که یه صفحه هم نمی تونیم بخونیم! بی خوابی های شبانه ادامه داره و همه انرژی مامانی رو میگیره! دیشب تا اذان صبح اصلا نخوابیدی، بابایی و مادر جون هم نتونستن کاری بکنن! بالاخره مجبور شدیم بعد از نماز برای گل پسری شیر خشک آماده کنیم. من موافق شیر خشک نیستم اما دیگه چاره ای نداشتیم! 2-3 روز پیش پدر جون شما رو به ...
2 اسفند 1393
1